چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۶:۲۷
۰ نفر

داستان > سارا طهماسبی: فردا... دوشنبه... دوشنبه... چی داریم؟... دو... شنبه... فارسی... خب فارسی.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه، شماره‌701

کتاب فارسی را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم و... خُب؛  خدایا به امید تو.

فارسی...

فارس و فارسی... فارس هم یعنی کسی که فارسی حرف می‌زند. استان فارس هم خب یعنی جایی که محل زندگی افراد فارسی‌گوی است. خوب است انگار معلومات ادبی‌ام هم چندان بد نیست. بگذریم.

سال سوم دوره‌ی راهنمایی تحصیلی...

راستی یادش به‌خیر، چه‌قدر وقتی کلاس سوم بودم دلم می‌خواست زودتر بزرگ شوم، بروم سوم راهنمایی. یاد معلم کلاس سوم به‌خیر. خانم سلطانی! چه‌قدر با بچه‌ها مهربان بود ولی خودش بچه نداشت. نمی‌دانم آخرش بچه‌دار شد یا نه. بگذریم.

وزارت آموزش‌و‌پرورش...

یعنی وزارت‌خانه چه شکلی است؟آن‌جا چه‌کار می‌کنند؟مثل بقیه‌ی اداره‌هاست؟ نه دیگر، لابد بزرگ‌تر و مهم‌تر است. راستی اسم وزیر آموزش‌و‌پرورش چه بود؟...یادم نمی‌آید... به هر حال دستش درد نکند این پنج‌شنبه‌ها را هم تعطیل کرد. آبجی نرگس هروقت مرا می‌بیند که پنج‌شنبه‌ها تا لنگ ظهر می‌خوابم می‌گوید: «خدا شانس بده زمان ما بیچاره‌ها کم مونده بود جمعه‌ها هم بریم مدرسه.»

بله، الحق دست وزیر درد نکند. یعنی البته در اصل رئیس‌جمهور، چون اوست که وزیرها را انتخاب می‌کند. راستی کی انتخابات است؟ چه فرقی دارد وقتی من نمی‌توانم رأی بدهم. راستی اولین‌باری که من رأی بدهم برای انتخابات ریاست‌جمهوری می‌شود یا مجلس؟ خدا کند ریاست‌جمهوری باشد، نمی‌دانم چرا از رئیس‌جمهوری خوشم می‌آید. نه این‌که کلمه‌ی رئیس دارد؛ از اسم رئیس‌خوشم می‌آید. رئیس‌جمهور یعنی رئیس همه. راستی فکر کن اگر من یک روزی بزرگ بشوم رئیس‌جمهور شوم؛ چه شود!

آن‌وقت هر روز توی اخبار درباره‌ی من حرف می‌زنند. روزنامه‌ها عکسم را چاپ می‌کنند. معروف می‌شوم. اگر خوب باشم محبوب هم می‌شوم. هر کاری دوست داشته باشم می کنم. اول از همه برای این داداش بزرگه یک کار خوب پیدا می‌کنم تا این‌قدر بابا و مامان را دق ندهد. آن‌ها می‌ترسند که داداش بزرگه معتاد شود، مثل جواد پسر خانم بزرگی که هر روز می‌برندش کمپ ترک‌اعتیاد. یعنی آخرش ترک می‌کند؟ شوهر آبجی نرگس می‌گوید: «درمان اعتیاد خیلی سخته.»

وای نه، خدا نکند داداش بزرگه معتاد شود. اصلاً این فکرهای بی‌خود چیست؟! بگذریم.

سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی...

این هم یعنی یک اداره‌ی دیگر است؟یا توی دل همان وزارت آموزش‌و‌پرورش است؟به قول معروف که می‌گویند«درون سازمانی». چه می‌دانم. اصلاً به من چه. بگذریم.

برنامه‌ریزی محتوا و نظارت بر تألیف...

برنامه‌ریزی چیز خوبی است. اصلاً همه‌چیز باید برنامه‌ریزی داشته باشد، مخصوصاً سفر و پیک‌نیک و تفریح و این‌جور چیزها. آن سال را که بی‌برنامه‌ریزی رفتیم اوشان‌فشم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.خاله نیر فکر کرده بود مامان برنج می‌آورد، مامان هم فکر کرده بود برنج به عهده‌ی زهره است. زهره هم که طبق معمول هیچ فکری نکرده بود.جوجه‌مان را بی برنج خوردیم؛ اصلاً حال نداد. آقا مصطفی هم یادش رفته بود بساط چایی را بیاورد، بابا و علی‌آقا و حاج‌حسن همه‌اش غر می‌زدند. بگذریم.

نام کتاب: فارسی سوم راهنمایی...

شورای برنامه‌ریزی و تألیف: منصور صبوری...

راستی یاد آقامنصور افتادم، شوهر دخترخاله‌ ‌زهره. عجب مرد نازنینی است، خوش‌صحبت و مهربان و مؤمن، برعکس آن باجناغ ریزه میزه‌اش! حیف شهره که رفته زن آن آدم بی‌معرفت شده. بابا که خیلی از او بدش می‌آید. در خانواده‌ی ما بابا از هرکسی بدش بیاید باید بقیه هم بدشان بیاید.

عسل محمودی...

چه‌قدر دلم شیرینی خواست. یاد قنادی سر خیابان افتادم.«کافه قنادی عسل» عجب ناپلئونی‌های خوشمزه‌ای دارد.گفتم ناپلئونی یاد آن نمره‌ی ده ناپلئونی ریاضی پارسال افتادم. با داداش بزرگه برای تولد آبجی نرگس از همان قنادی عسل کیک گرفتیم تا رسیدیم خانه، داداش بزرگه دو بار چپه‌اش کرد، بعد هم از من زهرچشم گرفت که اگر به بقیه حرفی بزنم جریان نمره‌ی ناپلئونی‌ام را رو می‌کند و بابا را به جانم می‌اندازد.

شب که مامان جعبه را باز کرد و با پیکر متلاشی شده‌ی کیک مواجه شد داداش بزرگه خیلی راحت همه‌چیز را انداخت گردن من. خدا می‌داند که چه متلک‌های ریز و درشتی از آبجی نرگس شنیدم و از ترس کمربند بابا، زبان به اعتراف نگشودم. چه‌قدر دلم کیک خواست. بگذریم.

سنجر جورابچی...

عجب اسم و فامیل جالبی. سنجر... خیلی اسم کمیابی است. مثل این‌که اسم یک پادشاه بوده.در دوران...؟در دوران...؟ فکر می‌کنم سلجوقیان... بله باید سلجوقیان باشد، سنجر سلجوقی. اسم و فامیلش هم به هم می‌آمده. اسم یک داستانی هم بود. اسمش چی بود؟ شاه‌سنجر خداحافظ؟! نه این نبود. سلطان سنجر خداحافظ؟! نه این هم نبود. آها... سفر به‌خیر سلطان سنجر.یادم آمد. جریان یک پسر نوجوانکی بود که یکی از فامیل‌های دورشان اسمش سنجر بوده به خودش می‌گفته سلطان سنجر. تازه چون معتاد هم بوده به زبان معتادی به خودش می‌گفته: «شلطان شنجر.» بگذریم.

شیوا صادقی...

ای بابا یاد شیوا به‌خیر. یعنی الآن کجا هستند؟ خیلی حیف شد از این محل رفتند. پدرش یک شبه پولدار شد و دیگر آن خانه و این محل به کلاسشان نمی‌خورد. بی‌معرفت رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد، انگار نه انگار ما از بچگی با هم توی همین کوچه، پس‌کوچه‌ها بزرگ شدیم. چه نقشه‌هایی داشتم. می‌خواستم بروم خواستگاری‌اش و باهم ازدواج کنیم. الآن که نه، بعداً. وقتی بزرگ شدیم. ولی الآن حتماً حتی به من نگاه هم نمی‌کنند چه رسد به اینکه شیوا را به من بدهند.کاش بابای من هم یک شبه پولدار شود و ما هم برویم نزدیک خانه‌ی شیوا این‌ها خانه بخریم و دوباره همسایه شویم. شاید هم بزرگ که شدم خودم پولدار شدم و رفتم شیوا را گرفتم.

طراح خط رایانه‌ای: غلامعلی...

مادر طبق معمول در نزده وارد شد.

«خسته شدی مادر،بیا یه چیزی بخور.»

و بعد سینی خوراکی را گذاشت وسط اتاق.

چه به موقع، وقت استراحت است.کتاب فارسی را می‌بندم و می‌روم سراغ خوراکی‌ها.کلوچه و خیار و یک قاچ چاق‌وچله هندوانه و کلوچه ...

راستی گفتم کلوچه یاد آن سفر شمال افتادم که کلوچه‌ها را توی مغازه جا گذاشتیم و...

***

پلک‌هایم بدجوری گرم و سنگین شده.خیلی دلم می‌خواهد حواسم را متمرکز کنم. هنوز چیزی نخوانده‌ام.کلمات جلوی چشمم موج برمی‌دارند. حال خوشی ندارم. عضلاتم شل و وارفته است. ولش کن. من که معلومات ادبی‌ام خوب است. دلیلی ندارد خودم را اذیت کنم. مگر نه این‌که می‌گویند خواب و استراحت کافی در شب امتحان از همه‌چیز مهم‌تر است.

راستی گفتم خواب، یاد محمود آقای پارچه‌فروش افتادم که یک روز بعد‌از‌ظهری پشت دخل مغازه خوابش می‌گیرد، دو تا دزد خدانشناس...

***

آقای ناظم ورقه‌ها را پخش می‌کند.

راستی هیچ‌وقت نفهمیدیم فامیلی آقای ناظم چیست. بس که بچه‌ها هی آقای ناظم آقای ناظم کردند...بگذریم.

آقای ناظم ورقه ها را یکی‌یکی می‌دهد و به صندلی من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

با صدای بلند می گوید: «هیچی مثل تمرکز حواس در موفقیتتون مؤثر نیست. دقت کنید...حواستون رو جمع کنید.»

برگه را روی دسته‌ی صندلی‌ام می‌گذارد. عادت دارم اول نام و نام‌خانوادگی را بنویسم. سابقه داشته که یادم رفته و دردسر درست شده. آن‌هم خودش ماجرایی داشت. آقای علوی در‌به‌در دنبال صاحب ورقه گشته بود...بگذریم.

نام:مهران

نام خانوادگی:ثمری

نام کلاس:سوم الف

امتحان فارسی: سال سوم راهنمایی

طراح سؤالات:حسین حیدرزاده

ای بابا،آقای وثوق که می‌گفت خودش سؤالات را طرح می‌کند. این دبیر خیلی سخت‌گیر است. بیچاره شدم. یادم می‌آید یک بار از کلاس سینا این‌ها امتحان گرفته بود و همه از دم... بگذریم.

سؤال اول: جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید...

راستی کاش می‌شد همه‌ی جاهای خالی را پر کرد. مثل جای آقاجان را که حالا خیلی وقت است که توی خانه‌ی ما خالی است.

راستی امروز چندشنبه است... دوشنبه... کاش پنج‌شنبه بود، برایش فاتحه می‌فرستادم. حالا هم طوری نشده. می‌فرستم. سورپرایز می‌شود...

***

- وقت تمامه... برگه‌هاتون رو بالا بگیرید...

دست‌هایی که باقیمانده بودند،  برگه‌هایشان را بالا گرفتند. آن دست مال کیست؟چه ساعت قشنگی بسته به مچش. خیلی پولش می‌شود. چند بار خواستم از آن‌ها بخرم پولش جور نشد. بگذریم.

توی ذهنم بارُم نمرات از دست رفته را جمع می‌زنم. راستی گفتم جمع، یاد امتحان ریاضی افتادم...

کد خبر 217538
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز